تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
تقدیم به تمام
عاشقان
و آدرس
razeeshgh.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 276
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 600
بازدید کل : 49206
تعداد مطالب : 577
تعداد نظرات : 279
تعداد آنلاین : 1
Alternative content
مطلب ارسالی ازreyhaneh
سوختم،باران بزن شاید تو خاموشم کنی،شاید امشب سوزش این زخم هارا کم کنی،آه باران من سراپای وجودم آتش است،پس بزن باران،بزن شاید تو خاموشم کنی...
نیمه شب آواره و بی حس و حال ،در سرم سودای حانبی بی زبار ،پرسه ای آغاز کردیم در خیال، دل به یاد آورده ایام وصال، از جدایی یک دو سالی می گذشت، یک دو سال از عمر رفت و برنگشت ،دل به یاد آورد اول بار را خاطرات، اولین دیدار را آن نظر بازی آن اسرار را، آن دو چشم مست آهو باز را ،همچورازی مبهم و سر بسته بود ،چون من از تکرار،او هم خسته بود ،آمد هم آشیان شد با من،او ،هم نشین و هم زبان شد با من،او، خسته جان بودم که جان شد با من،او ،ناتوان بود و توانمند شد با من،او، دامنش شد خوابگاه خستگی ،این چنین آغاز شد دلبستگی، وای از آن شب زنده داری تا سحر ،وای از آن عمری که با او شد سحر ،مست او بودم ز دنیا بی خبر، دم به دم میشد این عشق بیشتر ،امد و در خلوتم دم ساز شد، گفتگو ها بین ما آغاز شد ،گفتمش از عشق پابرجاست دل ،گه گشایی چشم دل زیباست دل ،گه تو زرق مان شوی دریاست دل ،شام بی فرداست دل ،دل ز عشق روی تو حیران شد ،در پی عشق تو سرگردان شده گفتد، در عشق وفا دارم بدان، من تو را بس دوست میدارم ،بدان شوق وصلت را به سر دارم بدان ،چون تویی محفور خمارم بدان، با تو شادی می شود غم های من، با تو زیبا میشود فردای من ،گفتمش عشقت به دل افزون شده، دل به جادوی زحت افسوم شده ،جز تو هر یاری به دل مدفون شده، عالم از زیبایت مجنون شده ،بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش، طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش در سرم جز عشق تو سودا نبود، به هر کس جز او در این دل جا نبود ،دیده جز بر روی او بینا نبود، هم چو عشق من هیچ گل زیبا نبود ،خوبی او شهره ی آفاق بود، در نکویی در نجابت ناب بود ،روزگار اما با ما وفا نداشت ،طاقت خوشبختی ما را نداشت،پیش پای عشق ما سنگی گذاشت،بی گمان از مرگ ما پروا نداشت،اخر این قصه هجران بود و بس ،حسرت و رنج فراوان بود و بس،یاره مارا از جدایی غم نبود،در غمش مجنون عاشق کو نبود،با من دیوانه پیمان ساده بست،ساده هم آن عهد و پیمان را شکست...
آنگاه که به تو می نگرم
گویی مردمکانم را
به تماشای ناب ترین تصویر خلقت می نشانم
با من از گذشته بگو
از فنجان های قهوه ای که ...
بوی سیگار می داد
و لذت هم آغوشی.
عشق ما دهکده ئی است که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و نه به روز
و جنبش و شور و حيات
يکدم در آن فروغی نمی نشيند
هنگام آن است که دندان های تو را
در بوسه ای طولانی
چون شيری گرم بنوشم
تا دست تو را بدست آورم
از کدامين کوه می بايدم گذشت تا بگذرم
از کدامين صحرا ، از کدامين دريا
می بايدم گذشت تا بگذرم
تا تو عزيز را بدست آورم
می ترسم از نبودنت و از بودنت بیشتر!
نداشتن تو ویرانم میكند و داشتنت متوقفم!
وقتی نیستی كسی را نمی خواهم
و وقتی هستی" تو را" می خواهم
رنگهایم بی تو سیاه است و در كنارت خاكستری ام
خداحافظی ات به جنونم می كشاند
و سلامت به پریشانیم!
بی تو دلتنگم و با تو بی قرار
بی تو خسته ام و با تو در فرار
در خیال من بمان
از كنار من برو
من خو گرفته ام
به نبودنت!!!
دستهایم برایت شعر می نویسند
اما تو نخواهی خواند
آتش عشق در چشمانم غوطه می زند
ولی تو هرگز نخواهی دید
و من با این همه اندوه از کنارت خواهم گذشت
و باز تو درک نخواهی کرد
عشق من ...
مرا تنها مگذار
کناراین پرچین های کوتاه که یادآورلحظات وخنده های مابود ...
یا کنارآن چناربلندکه عمری دربازیهایمان برآن چشم گذاشتیم...
کنار آن دیوار کاه گلی که با گریه تو گریستم...
تو از من پرسیدی چرا اشک می ریزم و من گفتم ...
یاد داری نگاه آخر را
چه آسوده می گذشتی و جا می گذاشتی
اکنون می گذارم و می گذرم
نه از تو ... نه از دنیای تو ...
آری از هستی و خاطراتت می گذرم
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني
تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم
تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم
پس از يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس
تو را از بين گل هايي كه در تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ موج تمناي دلم گفتي : دلم حيران و سرگردان چشماني است رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم
همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت
حريم چشم هايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم
گاه آرزو می کنم ، چند لحظه ای جای من باشی.
دلت ، دل من باشد، چشمانت ، چشمان من باشد، روحت ، روح من باشد ، تمام وجودت از من باشد.آنگاه خواهی دید چقدر برای رسیدن به تو بی قراری می کنم،
خواهی دید شبها و روزها از دوری تو اشک می ریزم،
و احساس خواهی کرد چقدر تو را دوست دارم.
گاه آرزو میکنم ، دوباره تو را در کنار خودم ببینم ، در چشمانت نگاه کنم و بگویم این رسم عاشقیست؟
آنگاه که دلم به درد می آید و به یاد خاطرات شیرین با هم بودنمان اشک میریزم آرزو میکنم یک بی وفا مثل خودت به زندگی ات بیاید و قلبت را زیر پا بگذارد تا بفهمی من چه دردی در سینه ام دارم.
حالا که تو بی احساس شده ای ، دلت سنگ شده و با عشق نمی سازی گناه من چیست!
گناه من چه بود که رهایم کردی و به بهانه اینکه عشق وجود ندارد قید مرا زدی.
گاه آرزو میکنم لحظه ای مرا باور کنی و دوایی را برای این قلب شکسته ام بیابی.
از ما گذشت عاشقی ، از بخت خویش می گریم.
سخت است از او که مدتها همدردت ، همزبانت و همدلت بود جدا شوی .
چگونه دلت آمد که با کوله باری از امید و آرزوهایی که با تو داشتم رهایم کنی.
اگر می دانستی با تو چه رویاهایی در دل دارم رهایم نمی کردی ، اگر می دانستی به انتظار آن روز نشسته بودم تا دستانت را بگیرم و تو را به قله خوشبختی ها برسانم مرا نمی سوزاندی ، اگر می دانستی همه زندگی ام ، وجودم و همه هستی ام بودی مرا در به در این دنیای بی محبت نمیکردی.و گاه آرزو میکنم چرخه روزگار بچرخد و تو همان قلبی شوی که در سینه ام می تپد.
همان قلب شکسته ، خسته ، پر از غم و ناامید به فرداها.
آنگاه خواهی فهمید قلب بی گناهم چه دردی دارد....
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم…
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد،
از خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که
با خبر شود عاشق شد.
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد،
لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند
در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، نام دیگر انسان.
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی
انارجا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ترک برداشت. خون انار روی
دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را خورد. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است،
فقط کافیست انار دلت ترک بخورد
خیلی وقت است انتظار کشیدم ...
این روزها احساس می کنم هر جا پا می گذارم بوی آشنایی می دهد...
این را خوب می شود فهمید.
آشنایی که مرا غریبه خواند این روزها همین نزدیکی هاست...
بوی آشنا را می فهمم...
می شود فهمید به این شهر بازگشته...
ریشه ها به من دروغ نمی گویند!
یادت هست من عاشق باران بودم و لذت روزهای بارانی مرا عاشقتر می کرد
وقتی فکر میکنم میبنم تمام قرارهای ما زیر باران بود و ما همیشه بدون چتر بودیم شاید
من خیال میکردم بارانی باشیم بهتر است همیشه سهم ما از
روزها روزهای
بارانی بود...
یادت هست...
هنوز هم عاشقم...
عاشق تو..
عاشق خاطره ها..
عاشق باران..
عاشق خیس شدن وقتی تو دنبال پناهی زیر باران بودی...
یادت هست...؟
واقعا یادت هست...
دلم هوس دستهای تو را دارد و چه عشقی است گرفتن دستهای تو
سلام مــاه مــن !
دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!
گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..
احوال مهتابیت چطور است ؟!
چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!
چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!
چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!
چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!
چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !
راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!
می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!
یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود….هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد!
تو فقط ماه من بمون و باش !
ماه من !
مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش!
چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به حساب روزگار ریخت.
چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم.
چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام.
چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ.
چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم.
چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است………
تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم
و در اضطراب گلبوته های جدایی ,
چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق , آذین می بندم .
به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , آشیان کردی
و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی .
پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت
هنوز در من شمعی روشن است .
و من...
در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام
تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان
تو تجلی کند !!!
یک احساس زیبا
صادقانه میگویم حرف دلی بی ریا
بی بهانه میگویم مثل آنها ، همان قلبهای بی وفا ، بی وفایی نمیکنم
عاشقانه میگویم عشق من دوستت دارم
صادقانه گفتی دوستم داری ، عاشقانه عشق تو را باور کردم
از من خواستی تنها با تو باشم ، با احترام قلب تنهایم را به تو تقدیم کردم
از من خواستی به کسی جز تو دل نبندم ، میترسیدی روزی تو را ترک کنم
شاخه گل زیبای من ، پر پر نمیشوی هیچگاه در قلب من ، به عشق پاکمان قسم تنها تو می مانی تا ابد در دل من
هیچگاه نمیگذارم دلتنگم شوی ، همیشه در دلت خواهم ماند ، هیچگاه نمیگذارم دلگیر شوی همیشه در کنارت هستم ،هم با تو درد دل میکنم ، هم میشنوم درد دلهایت را…
دوباره میرسیم به آن احساس زیبا ، همان حرف صادقانه ، همان حرف دل بی ریا
همان کلام عاشقانه ، همان احساسی که تنها نسبت به تو دارم ، آری عزیزم خیلی دوستت دارم
اگه يه روزي نوم تو ، تو گوش من صدا كنه
اگه دوباره غمت بيادو منو مبتلا كنه
به دل ميگم كاريش نباشه بذاره درد تو دوا شه
صداي آبشار را كه داد مي زد زندگي در همين نزديكي است شنيدم . صداي آبشار را كه ميگفت جلوتر پر از زندگي است ، صداي آبشار را كه مي گفت آرزو همين جاست . مرا از خود بي خود به جلو مبتلا مي كرد . قدم هاي يك را دوبه دو مي نهادم و خارهاي زير پايم را حس نمي كردم و حتي ترسي را كه از آن جا داشتم فراموش كردم چون مي دانستم تو را خواهم يافت در پس آبشار . به آبشار رسيدم . آبشار را كنار زدم نوري چشمان بي سويم را روشن كرد . آري تو بودي آرزو و با لبخندي هميشگي كه تسلي مي بخشيد تمام آلامم را ، به تو نزديك شدم دستم را روي شانه ات نهادم و فقط به چشمانت نگاه كردم و از روي لب هايت بوسيه اي چيدم . در كنار تو بودن برايم خيلي بود . سر روي شانه ام نهادي و با بويت مست شدم و چشمانم را بستم و وقتي باز كردم تو آنجا نبودي . فهميدم تو نيز فقط يك آرزو بودي
عزيزم از صميم قلب تمام خوبي هاي عالم را برايت آرزو مي كنم و اميد وارم كه در هر كاري پا نهي خدا يار و ياورت باشد . و روز تولدت را به تو تبريك مي گويم و خداوند را براي اين چنين گوهري حمد و سپاس مي گويم و از او خواستارم تو را بي اميد نگذارد و تمام آرزوهاي آرزويم ، آرزو را برآورده به خير كند .
نرسیده به بعضی خاطره ها ... باید بنویسند: آهسته به یاد بیاورید ... خطر ریزش اشک ...
من یاد گرفته ام " دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "
ولی نمی دانم چرا ...
خیلی ها ...
و حتی خیلی های دیگر ...
می گویند:
" این روز ها ...
دوست داشتن
دلیل می خواهد ... "
و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده
دنبال گودالی از تعفن می گردند...
اما
من " سلام " می گویم ...
و " لبخند " می زنم ...
و قسم می خورم ...
و می دانم ...
" عشق " همین است ...
به همین سادگی ...
و عاشقانه ای ست وقتی می گویی `من مراقب تو هستم` ...
من کلمه "مراقبت" را دوست می دارم. مراقبت یعنی عشق، یعنی دوستت دارم. یعنی من همین جا هستم، همین اطراف. یعنی کافی ست که بگویی، لب تر کنی، آن وقت من هستم... یعنی گاهی نیاز به گفتن هم نیست. من تو را می بینم و می فهمم. می فهمم که باید باشم، که باید گوش بدهم، که باید در آغوش بگیرم، که باید الان جلوی همه ی دنیا به ایستم به خاطر تو...
"مراقبت" یعنی دستت را بده به من، چشمت را بدوز به من و گوشت را بسپار به من و یادت باشد شاید امروز حرفمان شد، شاید امروز قلبم رنجید از تو اما حواسم هست که این همه ی داستان نیست. که من تو را قبول دارم، که من می توانم ببخشم، و اینکه یادت باشد "من تو را دوست می دارم".
ناممکن است که احساس خود را نسبت به تو، بتوانم با واژه ها بیان کنم... اینها سرشارترین احساساتی هستند که تاکنون داشته ام...
نا ممکن است که احساس خود را نسبت به تو، بتوانم با واژه ها بیان کنم..
اینها سرشارترین احساساتی هستند که تاکنون داشته ام..
با این همه هنگامی که می خواهم اینها را به تو بگویم و یا بنویسم..
واژه ها حتی نمی توانند ذره ای از ژرفای احساساتم را بیان کنند..
گرچه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم..
می توانم بگویم آنگاه که با توأم چه احساسی دارم..
می دانم صندوقچه قلب من آن قدر بزرگ نیست تا تمام رازهایم را پنهان کند. اصلا دفترچه خاطرات من آن قدر محدود است که جایی برای همه کلمات ندارد. حتی حساب دل ناتوانم را هم دارم. حساب جزر و مدهای گاه و بیگاهش را که چون طغیان کند سرریز می شود.
همه اینها را می دانم. حتی می دانم که تو خوب می دانی کدام فکر روی کدام قسمت ذهن من سنگینی می کند!
تاکنون شده توی کارهایت پیچ بیفتد. آن قدر که کسی را بخواهی نزدیک تر از رگ گردن تا پناهت دهد! سرت را بگذاری روی شانه هایش و تمام حرفهایت را واگویه کنی و گریه کنی؟
امروز شنبه است، با خودم فکر می کنم شنبه هایم چقدر قشنگ شده اند. اصلا همه روزهای خدا قشنگ اند. علتش را می دانی؟ خودم خوب نمی دانم! شاید بیشتر به این خاطر است که من با نامه هایم با تو حرف می زنم. بی آنکه تو بتوانی برای دلتنگ کردنم همه کلماتی که خدا برای مهربانی کردن آفریده است را به دعوا بکشانی.
حوصله حرفهایم را نداری که هیچ!
با من مدارا نمی کنی که هیچ!
نامه هایم را پاره می کنی که هیچ!
پاره های قلبم را به باد می سپاری که هیچ…!
برای من دیگر چه می ماند؟!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
تا چشم ها را بستم
آرزویم تو شدی
فكر رفتن كردم
سمت و سویم تو شدی
تا كه لب وا كردم
گفتگویم تو شدی
در میان سكوت شبهایم
جستجویم تو شدی
زیر باران پر احساس خیال
شستشویم تو شدی
هركجا بودم من
پیش رویم تو شدی...
نازنین در تمام قصه های من
هیچ كس جز تو نبود
همه اویم تو شدی
چگونه فراموشت کنم تو را؟ که همزمان با تولدت درقلبم همه را فراموش کردم.برایم تمامی اسم ها بیگانه شدند و همه خاطرات مردند دستم را به تو می دهم قلبم را به تو می دهم فکرم را نیز به تو می دهم بازوانم را به تو می بخشم و نگاهم از ان توست و شانه هایم که نپرس دیگر با من غریبه اند! وتمامی لحظات تو را می خواهند و برای عطر نفس هایت دلتنگی می کنند.چگونه فراموشت کنم تو را که از خرابه های بی کسی به سپید عشق هدایتم کردی.عاشقی بی قرار ویاری با وفا برای خویش ساختی و برای اشکهایم شانه هایت را ارزانی داشتی چگونه فراموشت کنم تو راکه سالها در خیالم سایه ات را می دیدم.
و تپش قلبت راحس می کردم.و به جستجوی یافتنت به در گاه پروردگارم دعا می کردم که خدایا پس کی او راخواهم یافت؟حال که پیدایت کردم دلت را به من بده.فکرت را به من بده و سرت را روی شانه هایم بگذار. و بگذار عطر کلماتت را میان هم قسمت کنیم.
من يک شکلات گذاشتم توي دستش .او يک شکلات گذاشت توي دستم .
من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . ديد که مرا ميشناسد .
خنديدم . گفت :« دوستيم ؟ »
گفتم : «دوست دوست »
گفت : « تا کجا؟»
گفتم : دوستي که « تا » ندارد !.
گفت : « تا مرگ ! »
خنديدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !» گفتم :« نه نه نه ، تا ندارد »
دوباره دلم برایت تنگ شده است ، دوباره دلم هوای تو را کرده است.
دلم میخواهد همیشه در کنارم باشی و من نیز برایت از عشق بگویم.
بگویم که خیلی برایم عزیزی ، برایم بهترینی.
دلم تنگ است و تو نیستی ، باید با این دلتنگی بسازم و بسوزم.
دلم تنگ است برای راه رفتن در کنارت ، دست گذاشتن در دستانت ، نگاه به آن چشمهای زیبایت.
فاصله بین من و تو غوغا می کند و این قلب را دلتنگتر می کند.
کاش در کنارم بودی ، خیلی دلم گرفته است.
وقتی دلم تنگ می شود در گوشه ای مینشینم و به یاد آن لحظه که در کنارمی اشک میریزم.
کاش همیشه در کنارم بودی و حتی یک لحظه نیز از من دور نمیشدی.
این دل بدجور بهانه تو را میگیرد ، نمی دانم چگونه با این دل بهانه گیرم بسازم!
من از خاموشی شبهای تاریک آمده ام
فانوس من قلبی است که تو روشنی بخشش هستی
کوچه ها چه بس سرد و تاریکند
تنهایم نگذار در این وحشت تاریک، که من از بی کسی و تنهایی می ترسم
قلب من از گرمای وجود توست که می تپد، تنهایم نگذار در این غربت ای نازنین
اگر از من بگذری گناه تو نیست، در این دنیای رنگی چه کسی قلب کهنه می خواهد
دلی که سوخته، قلبی که شکسته، دیگر رنگی ندارد
تنهایی را باید خواند، باید که در این دلتنگی ماند
سهم من از زندگی این نبود، گناه من چه بود که این سرنوشت من شد
همچو شمع در این زندگی سوختم، و اینک پایان من است
ای دوست کاش در این پایان تو باورم کنی
آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم خود به خود هوس باران را میکنم.
آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود هوس یک کوچه تنها را میکنم.
آن لحظه است که دلم میخواهد تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم.
قدم بزنم تا خیس خیس شوم ، خیس تر از قطره های باران…. خیس تر از آسمان و درختان.
آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم میخواهد باز زیر باران بمانم ، دلم نمیخواهد باران قطع شود. دلم میخواهد همچو آسمان که بغضش را خالی میکند ، خالی شوم ، از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی.تنها صدای قطره های باران را می شنوم ، اشک میریزم ، و آرزوی یارم را میکنم.
دلم میخواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند.
لحظه ای که آرام آرام میشوم و دیگر تنهایی را احساس نمیکنم ، چون باران در کنارم است.
باران مرا آرام میکند ، مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها میکند و به آرزوهایم نزدیک میکند.
آن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ، دلم میخواست همچو آسمان که صدای رعدش پنجره های خاموش را میلرزاند فریاد بزنم ، فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود. صدای کسی که خسته و دلشکسته با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم میزند ، تنهایی در کوچه های سرد و خالی… کجایی ای یار من؟ کجایی که جایت در کنارم خالی است.
در این شب بارانی تو را میخواهم ، به خدا جایت خالی خالی است.
کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد.
تو بودی شبی عاشقانه را با هم داشتیم ، تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت.
قصه مرد تنها در یک شب بارانی ، شبی که احساس میکنم بیشتر از همیشه عاشقم.
آری آن شب آموختم که باران بهترین سر پناه من برای رفع دلتنگی هایم است.
وقتی که دیر می کنی، هر ثانیه میشه یه عمر، عمری که می گذره با غم... با خودم فکر می کنم شاید عزیزم... تو می خوای ما جدا بمونیم از هم! وقتی که دیر می کنی دلم میگیره، از غم دوری تو تب می کنم، هر صدای پایی که میاد عزیزم... من لباس هام و مرتب می کنم!
تا حالا تو زندگیت غم دیدی؟ بی وفا تر از خودت هم دیدی؟، تا حالا شده دلت خون باشه؟ یا چشات همیشه گریون باشه؟، اونی که شب تا سحر با یادش، زندگی می کنی و بیداری، تا حالا شده بگه با طعنه، میشه دست از سر من برداری؟! ، خوش به حال اون کسی که تو دلت جا داره، خوش به حال اون کسی که تو براش می میری، من حسود نیستم ولی گاهی حسودی می کنم، به کسی که دستاش و با جون و دل می گیری... تا حالا تو زندگیت غم دیدی؟! بی وفا تر از خودت هم دیدی؟
نپرسیدم چرا رفتی؟ فقط گفتم بری کی بر میگردی؟ ولی رفتی و دیگه بر نگشتی... نترسیدم تو تنهایی، فقط ترسیدم از اینکه نیایی، دیگه شد باورم که بی وفایی، بگو تنهام گذاشتی چرا؟ بگو دوستم نداشتی چرا؟ دلم و شکستی بی صدا، دوستت دارم به خدااااااااااا... تنهام نزار اشکام و ببین، تنهام نزار بیا پیشم بشین، من بی تو می میرم، بگو دستات و میگیرم، دوستت دارم، فقط همین... همین... روحت شاد جهان!
از درک عشق و علاقه تا فهمیدنش یک دنیا راهه. یه دنیا راهه که تا اسیرش نشی نمی فهمی چی دارم می گم. شاید خودمم هنوز نمی دونم یعنی چیه. شاید منم فقط فهمیدمش نه اینکه درکش کرده باشم!
خدایا بیا و ببین که چقدر دستام تشنه ی محمبت بی کران تو هستند! تنهام نزار تو این جامعه ی شلوغ و بی وفا... اینجا همه به فکر خودشون هستن و دنیا شون. خدایا تنهام نزار... خدايا فقط تو را مي خواهم. باور كرده ام كه فقط تويي سنگ صبور حرف هايم.
عشق ؛ به زخم که برسد ، سکوت می شود
زخم که عمیق شود ، بیداریِ دل ، درد دارد !
من
در این بغض های هر لحظه
در این دلتنگی های مدام
در این آشفتگی های دقایقم
دارم
سکوت
می شوم
با من از عشق چیزی بگو
پیش تر از آنکه زخم هایم عمیق شود...!
به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو...
مغرورانه اشك ريختيم چه مغرورانه سكوت كرديم چه مغرورانه التماس كرديم چه مغرورانه از هم گريختيم غرور هديه شيطان بود و عشق هديه خداوند هديه شيطان را به هم تقديم كرديم هديه خداوند را از هم پنهان کرديم .